روی صندلی آرایش نشست و به عکس خودش زل زد. نمیدانم از اینکه مادر قابش را در کشو گذاشته بود ناراحت بود یا چون مادر عکس او را در اتاق داشت. جملهای با خودش گفت که خیلی دلم سوخت که نشنیدم. اما وقتی دیدم قاب را روی میز توالت گذاشت، فهمیدم دوست داشته آنجا میبوده. خندهام گرفت. پدر در کشو را بست و نگاهی به اطراف کرد. برخاست و کتابهای کتابخانهٔ مادر را براندازی کرد. یکی از آنها را برداشت و به سمت تخت آورد و روی آن نشست. اما بعد پشیمان شد. همانطور کتاب به دست روی تخت مادر دراز کشید. نمیدانم چرا توی دلم لرزید. کتاب را باز کرد و کمی خواند، اما یک دقیقه طول نکشید که کتاب را بست و کنار گذاشت. به پهلو خوابید. کمی فکر کرد، بعد بلند شد روتختی را کنار زد و دوباره دراز کشید. انگار با خودش درگیری داشت. همانطور که به پهلو خوابیده بود، گوشهٔ بالش مادر را به بینیش نزدیک کرد و بویید و بعد هم بوسید. یکباره قلبم ضعف رفت. اشک در چشمهایم حلقه زد. چقدر دلش مادر را میخواست. از دست مادر حرصم گرفت که با این همه نتوانسته بود عشق پدر را درک کند. پدر یک تار موی مادر را پیدا کرد و آن را از دو طرف کشید و بر آن هم بوسه زد. در دلا گفتم: مامان ، کجایی ببینی چطور درد فراق تاب و توانشو بریده؟ آخه بیرحم، یه تلفن بزن اقلأ. انگار تارهای قلب پدر با آن تار مو آرام گرفت.
وقتی دیدم روتختی را رویش کشید، فهمیدم میخواهد با مینایش خلوت کند، یا دست کم او را در خواب ببیند. راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و قابلمهٔ غذا را روی گاز گذاشتم. میز شئم را آماده کردم و به طبقهٔ بالا رفتم. دوباره از پنجرهٔ ایوان به پدر نگاه کردم. اما سر جایش نبود. بر خودم لعنت فرستادم که چه زود گول خوردم و چه فیلمی را کنار گذاشتم و رفتم سراغ آشپزی.
در کمد لباس مادر را که بست، تازه پیدایش شد. با خود گفتم عجب فضول درجه یکی هم شده. کنار تخت نشست و چمدان کوچکی را از زیر تخت بیرون کشید و زیپ آن را باز کرد. در آن چمدان مدارک تحصیلی و قبضهای آب و برق و برگههای مهم قانونی و از اینطور چیزها بود. پدر یکی یکی آنها را بازرسی کرد. از این کارش زیاد خوشم نیامد، اما او نسبت به مادر و افکارش کنجکاو بود. نوبت به در چمدان رسید. زیپ درون آن را باز کرد و پاکت بزرگی بیرون کشید و محتویات آن را بیرون ریخت. مقداری عکس و یک پاکت کوچکتر روی زمین ریخت. دانه دانه عکسها را از نظر گذراند. دلم میخواست آنجا بودم و از عکسها سر در میاوردم. تا حالا آن پاکت را ندیده بودم. نوبت به پاکت نامه رسید. چسب آن را باز کرد و کاغذی بیرون کشید و مشغول خواندن شد. اشکی میریخت که دل آدم ریش میشد. آخر هم نامه را روی پیشانیش گذاشت و درست و حسابی اشک ریخت. بعد از مدتی نامه را سر جایش گذاشت و چمدان را جمع کرد و زیر تخت گذاشت. روی تخت نشست. دستی به تشک کشید. اعصابش به هم ریخته بود. کلافه بود. نمیدانام در آن پاکت چه بود که او را این چنین دگرگون کرده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مردی به مادر نامه نوشته و عکسهای آنها را با هم دیده که اینطور آشفته شده. دلم برایش سوخت. روی تخت طاقباز دراز کشید.
پنج دقیقهای تحمل کردم. اما دوست نداشتم او را آنطور گرفته ببینم. بنابراین چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم. بابا بیدارین؟
اشکهایش را پاک کرد. برخاست نشست و گفت: آره عزیزم.
- چرا گریه میکنین؟
- هیچی. برای مادرت ناراحتم. اون کیسهٔ دارو ناراحتم کرد.
با اینکه میدانستم علت گریهٔ پدر فقط این نیست، به رویم نیاوردم و گفتم: پاشین، شام بخوریم.
پدر برخاست. گفتم: بابا، راستی مامان براتون لباس راحتی نو خریده، تو اتاق خودتون گذاشته. برین لباس راحت بپوشین.
- ممنونم. حالا که فعلا خوبه.
- پایین منتظرتونم.
به آشپزخانه که رسیدم، زنگ تلفن به صدا درآمد. خدا خدا کردم مادر باشد. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام، عزیز دلم.
- سلام، مامان. حالت چطوره؟
- خوبم. اما نه به اندازهٔ سپیده خانم. چشمت روشن!
- ممنون، مامان. جات خیلی خالی بود. بابا خیلی ناراحت شد که نبودی. گفت: انتظار داشتم که مینا اولین نفری باشه که بهم خوشامد میگه.
- خوب، اولین نفر بودم. نبودم؟
- تو که اصلا اینجا نبودی.
- پس اون سبد گل با اون نامه چی بود؟ قبل از همه اونجا بود.
- خوب آره. حق با توئه. اما بابا خودتو میخواد.
- حالا کجاس. این ناجی مهربون ما؟
- تو اتاق تو. همه چیزو بازرسی کرده. رو تختت هم خوابید. بقیه شو نمیگم. میخواستی نری.
- راستی؟
- به جون تو.
- ندونم بهتره. پدربزرگ اومد؟
- آره. اما چه موقعی؟ انقدر خندیدیم.
- چه بامزه! بیچاره بابام!
- بیچاره بابای من!
- میخوام بهش خوشامد بگم. زود باش تا پشیمون نشدم. قلبم یه حالیه.
- الان. الان. گوشی. به خودت مسلط باش لطفا.
دویدم از پایین پلهها پدر را صدا بزنم که دیدم میان پله هاست. پرسید: کی بود تلفن زد؟
خیلی معمولی گفتم: هر کی هست با شما کار داره. نمیدونم.
پدر سریعتر به سالن آمد و به خیال اینکه دوستی، آشنایی، کسی است، گوشی را برداشت.
- بله؟
لحظهای مکث کرد. صورتش گل انداخت. انگار بغض کرده بود، اما جلوی من نمیخواست برملایش کند.
گفت: سلام، مینا جون. حالت خوبه؟
دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گریست.
دیدم اینطور نمیشود. بالاخره بچه باید از پدرش یه چیزی به ارث برده باشه. از پلهها بالا دویدم و از اتاق خودم گوشی را برداشتم.
مادر گریه میکرد و میگفت: همونطور که تو پونزده سال پیش واسهٔ کارت دلیل داشتی، من هم واسهٔ کارم دلیل داشتم، عادل. از دستم ناراحت نشو. برام سخت بود. قبول کن.
- من هم برام سخت بود که تورو نبینم، مینا.
- حالا میبینی. دیر نمیشه.
- پاشو بیا اینجا.
- الان؟
- آره. مگه وسیله نداری؟
- چرا. اما باشه یه وقت دیگه.
- چه فرقی میکنه، دختر خوب؟ انگار واسهٔ دیدن من عجله نداری!
- خودت عادتم دادی.
- حالا باید باهات صحبت کنم. فعلا پاشو بیا. ما صبر میکنیم، شامو با هم بخوریم.
- نه، عادل. اصرار نکن.
- پس ما بلند میشیم میایم.
- این کارو نکن، چون خجالت میکشم.
- پس تو پاشو بیا. میخوای بیایم دنبالت؟
- نه حالا فردا شاید اومدم.
- همین امشب اومدی که اومدی. نیومدی دیگه دلمو شکستی.
- آخه....
- جون من. جون سپیده. بذار ببینمت. خیلی حرفها هست که باید بهت بزنم، وگرنه امشب خوابم نمیبره.
- حالا ببینم. قول نمیدم.
- حالا ببینم نداریم. ما شام نمیخوریم تا بیائ. من تلفنی باهات حرف نمیزنم.
- خیلی خب. میام.
- بیصبرانه منتظرم.
- فعلا خدانگهدار.
- خداحافظ مینا جون. مواظب باش.
گوشی را گذاشتم و از خوشحالی پلهها را دو تا یکی پایین آمدم. دیدم پدر با ذوقی خاص بالا میاید. گفت:سپیده جون، مامانت داره میاد اینجا، عزیزم. صبر میکنیم شامو با هم میخوریم.
- چه خوب. چطور راضییش کردین؟
- مگه میومد؟ کلی التماس کردم. اگه ما شانس داشتیم...
- خواب از سرتون پرید، باباها! این مینا هنوز هم زلزله اس.
- اصلا خستگیم دراومد. مگه آسونه دوری از کسی که زندگیمو، ببخشین، به لجن کشید؟
خندهام را به لبخند تلخی تغییر شکل دادم، تا آن حد که پدر لپم را گرفت وگفت: بهت برنخوره، دخترم. شوخی کردم.
گفتم: بهش میگم، بابا.
گفت: نگو. چون اونوقت بوس گندش بلند میشه.
به آشپزخانه رفتم و یک بشقاب و لیوان به میز اضافه کردم. از ترس مادر کمی آشپزخانه را تمیز کردم. وسواسی خاص داشت و آدم را بیچاره میکرد. پدر به پایین برگشت و مقابل تلویزیون نشست و گفت: پس چقدر دیر کرد! موبایل داره؟
- بله.
- خوب یه زنگ بهش بزن، بابا. نگران شدم.
-میاد. نگران نباشین. حالا مطمئنی که میاد؟ شاید سرکارتون گذاشته.
- گفت میام. گفتم شام نمیخوریم تا بیائ. شمارش چنده؟
پدر شماره موبایل مادر را گرفت.
- الو، سلام مینا جون. کجایی؟... نه بابا، گرسنه چیه؟ دلم شور افتاد... اما تو قول دادی بیای. ما هنوز شام نخوردیم... عجب شیطونی هستی. سپیده، دارو باز کن. مامانت داره پارک میکنه. ماشینتو بیار تو... الان آخر شبه. تا حرفامونو بزنیم، صبح شده. فعلا بیار تو...خیلی خوب، حالا خودت بیا تا بعد ماشینتو با سلام صلوات بیاریم. عجب گرفتاری شدیم.
پدر گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و گفت: راست میگی. هنوز هم زلزله اس.
بعد دستی به موهایش کشید و پیراهنش را مرتب کرد و به استقبال مادر رفت. از ایوان به نظاره ایستادم. تا در کوچه مسافت زیادی بود. من از آنها دور بودم. میتوانستند راحت با هم رو به رو شوند. پدر برگشت نگاهی به من کرد. با لبخند گفت: برو تو، پدر سوخته. شاید بخوام گریه کنم.
در حالی که تو میرفتم گفتم: گریه کنین عیب نداره. یه موقع بوسش نکنین، بده.
پدر خندید و گفت: اگه اون هشت ریشتره، تو بیست و هشت ریشتری، شیطون.
تو رفتم و سریع خودم را به پنجرهٔ سالن رساندم. پدر در را بیشتر باز کرد. مادر با یک جعبه شیرینی وارد شد. مانتوی مشکی تا سر زانو، شلوار سفید، شال سفید و سبز، و کفش سفید پاشنه سه سانتیای پوشیده بود. مثل همیشه خوش تیپ و خوشگل بود. لحظهای مقابل هم ایستادند و به هم نگاه کردند. در حالی که با هم سلام و احوالپرسی میکردند، پدر جعبه شیرینی را گرفت و مادر را به داخل دعوت کرد. تا در خانه با هم صحبت کردند. به استقبال مادر دویدم و او را بوسیدم. بوی عطرش مغز مرا از کار انداخت، وای به حال مغز بیمار پدرم. دیدم بابا در حال خودش نیست. چهره و رفتارش برایم تازگی داشت، که احتمالاً به همان عطر مربوط میشد. روسریش را برداشت و مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. بلوز یقه انگلیسی سفید و صورتی به تان داشت. با آن آرایش ملایم و موهای قهوهای مش شده و دم اسبیش آنقدر ناز شده بود که پدر از او چشم برنمیداشت.
مادر روی مبل نشست و پرسید: خوب، حال و احوال شما؟ پدر و دختر خوب با هم کیف کردین؟
پدر مقابل مادر نشست و گفت: مهمونها دوساعتی میشه که رفتن. وقت زیادی واسهٔ درددل نداشتیم. اما الان میخوایم سه تایی کیف کنیم، بعدش هم درددل کنیم.
- عادل، تو عوض نشدی. ماشالله! بزنم به تخته! سپیده اسفند دود کن، مامان جون.
- مگه میشه؟
- والله من فکر میکردم الان با یه پیرمرد روبه رو میشم. راستش واسهٔ همین نموندم.
همه خندیدیم. پدر گفت: راست بگو، مینا.
- به جون سپیده خیلی خوب موندی. فقط کمی جاافتاده تر شدی. هیکلت که همونه. قدت هم که آب نرفته. موهات هم که فقط یه کم سفید شده.
- مگه قد هم آب میره؟
زدین زیر خنده. مادر گفت: منظورم اینه که قوز در نیاوردی.
- بابا کلی ورزش میکردم. تو مسابقات اول بودم. چی خیال کردین؟ مگه چند سالمه؟
- تو در همه چیز اولی، عادل. در همه چیز. همیشه بهت غبطه خوردم. یعنی از وقتی که درکم بالا رفته و فهمیدم خوب و بد چیه.
- ممنونم. تو هم ماشالله همونی که بودی.
- نه. من خیلی عوض شدم. درون خراب، جسمو خراب میکنه. دیگه به درد خاک میخورم.
- صورتت که همونطور قشنگ و خواستنیه. این چه حرفیه؟ خدا نکنه.
- بابا لطفا بس کنین. انقدر خودشیرینی نکنین.
فریاد خنده بلند شد. پدر گفت: مگه دروغ میگم؟ خوب برادر هم میتونه زیبایی خواهرشو ستایش کنه. اشکالی نداره.
مادر نگاه پرمأنایی به من کرد و لبخند تلخی زد. حرف پدر آنقدر توی ذوقم زد که معرکه را ترک کردم. معلوم نبود در فکرش چه میگذشت. میدانستم الان مادر چه حالی است و چطور دارد حفظ ظاهر میکند. صدایشان را از آشپزخانه میشنیدم.
- شنیدم قلبت نارحته.
- قلبم خیلی وقته ناراحته.
- اما به خداوندی خدا من امشب فهمیدم. از سپیده بپرس. این علی و علی محمد هر چی غم و غصه بوده از من مخفی کردن.
- خوب کار بسیار خوبی کردن.
- اما انگار تو از من دلگیری. من از ناراحتی اعصابت خبر نداشتم، به جون سپیده.
- خیلی دوران سختی رو گذروندم. هیچ پناهی نداشتم. هیچ امیدی برام وجود نداشت.
- مگه خونوادهٔ من پشتت نبودن؟
- البته که بودن. اما تو جای من بودی، خجالت نمیکشیدی؟ پسرشونو گوشهٔ زندون انداختم و خودمو وبال گردنشون کردم.چطور میشد باهاشون احساس یکرنگی کنم؟
- تو جون منو نجات دادی. تو سپر بلای من شدی. اونها به تو مدیون بودن.
- نه، عادل. اینها منو قانع نمیکرد. یه موقع یه چیزهایی پیش میومد که به اندازهٔ یک دنیا بهت نیاز داشتم. به راهنماییت، به توجهت. اما از دیدنت محروم بودم. مثل یه ماهی تنها، ته یه بلور شیشهای غمگین و تابت، مثل یه پرندهٔ آزاد که بال پریدن نداشت. تا اینکه یه شب خواب اردشیرو دیدم. خواب دیدم یه گوشه کز کردم، نشستم. اومد و گفت: مینا، اگه خیلی تنهایی، بیا پیش من. من هنوز هم دوستت دارم. برای اینکه بره و دست از سرم برداره انقدر جیغ کشیدم که مادرت هراسون بیدارم کرد. زبونم بند اومده بود. همش به دور و برام نگاه میکردم که مبادا بخواد منو با خودش ببره. دیگه نمیخواستم با اون زندگی کنم. بهشتو هم کنار اون نمیخواستم. به خدا جهنمو ترجیح میدادم. از اون شب تمام ارادمو به خرج دادم تا تنها نباشم. تمام تلاشمو کردم تا سلامتیمو به دست بیارم. از مرگ میترسیدم. نمیخواستام سپیده بی سرپرست بمونه. چند ماه بعد هم دلم هوای امام رضا رو کرد و با مادرت و علی رفتیم مشهد. وقتی برگشتم تهران، یه دوست خوب و مهربون پیدا کردم که شک ندارم فرشته الهی بود و هست. با اون حسابی سرگرم شدم. به خواست اون تو یکی دوتا کلاس اسم نوشتیم. وسیله داشت و مرتب مرا به تفریح میبرد. سینما، تئاتر، شهربازی، کتابخونه، دانشگاه، هر جا که دوست داشتم. اینطوری شد که روحیهٔ خودمو به دست آوردم و هدیمو از امام رضا گرفتم. یه دوست خوب و از برکتش بعدش هم سلامتی. هنوز که هنوزه اگه روزی یک بار به هم تلفن نزنیم و هفتهای دوبار با هم بیرون نریم، هفته مون به آخر نمیرسه. بهش خیلی مدیونم. امروز بعدازظهر هم منزل او بودم تا غصه نخورم و احساس تنهایی نکنم.
- مینا، میخوام حتما اونو ببینم، چون من هم بهش مدیونم که تو رو به زندگی برگردونده. مجرده یا متأهل.
- سمانه تو بیست و پنج سالگی همسرشو از دست داده. انگار سرطان داشته. انقدر شوهرشو دوست داشته که تن به ازدواج نداده. با مادرش زندگی میکنه. مهندس شیمیه و ماشالله وضعش رو به راهه. میگه نیازی به مرد ندارم و با رویای احمد خوشم. من و اون همدیگه رو خیلی خوب درک میکنیم.
- چند سالشه؟
- چهل سال. یکی دو سال از من بزرگتره.
- پس فردیه که روحیاتش به تو میخوره. بالاخره طرفتو پیدا کردی. دیدی مردها به درد نمیخورن، رفتی سراغ همجنس خودت، مینا خانم.
به نشیمن رفتم و گفتم: بفرمایین شام. ضعف کردیم.
پدر از مادر خواست که برخیزد. بعد با احترام او را تا آشپزخانه همراهی کرد. اما مادر جلوی در آشپزخانه گفت: من برم دستمو بشورم. تو برو بشین، عادل، تا من بیام.
مادر کمی طول داد. وقتی هم آمد صورتش سرخ بود و چشمهایش اشکی. من علت را میدانستم. مادر ناامید شده بود. چیزی نپرسیدم. اما پدر بی رودربایستی پرسید: مینا، چرا گریه کردی؟
مادر لبخند زد و گفت: بغض شادیمو شکستم. باورم نمیشه که دوباره دیدمت، عادل.
پدر در حالی که یک کفگیر برنج برای مادر میکشید، گفت: من هم آخر شب تو رختخواب اینکارو میکنم. چون من هم باورم نمیشه که امشب اومدی دیدنم. زشته مرد جلوی دوتا زن گریه کنه.
همه خندیدیم و مشغول صرف غذا شدیم. دیگر صحبتها تعریف از من بود و استعدادم و ظاهرم و سلیقه ام، و پذیرایی ظهرم. خلاصه پدر و مادر کلی مرا خجالت دادند. میز را جمع کردم، کتری را روی گاز گذاشتم، و مادر و پدر را تنها گذاشتم و به قصد خواندن نامهای که در چمدان مادر بود و باعث باریدن اشکهای پدر شده بود به طبقهٔ بالا رفتم. چمدان را بیرون کشیدم. عکسها متعلق به زمانی بود که مادر بیمار بود و متن نامه چنین بود:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گم شدگان لب دریا میکرد
گفتمش سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
اشعار تقدیم به عشق و هستی من، عادل رادش، که روزی باز میگردد، اما نمیدانم که آنروز شمع وجودم میسوزد یا نه. نمیدانم که روحم بینندهٔ اوست یا چشمان به قول او آهویی ام. او در بزرگی به قلبم گشوده که از هجرش قلبم دیگر توان تپیدن ندارد. انگار اجزای زندهٔ قلبم بهانهای برای زیستن ندارند و چشم و دلشان را به روی همه چیز و همه کس بسته اند. اینک قلب کویری و بی احساس من تشنهٔ دریای محبت بیکران اوست. اصلا حق با اوست. تنها محبت است که همیشه میماند و از بین نمیرود. پس چه نیرویی جز وجود او، حضور او، و محبت او میتواند قلب بیمار مرا به طپش وادارد؟ اگر هم زنده ام، به امید اوست و سپیده دخترم.
عادل عزیزم، مهربان بی همتایم، حامی بی مثالم، بارها خواستم به تو بگویم که چقدر پشیمانم و چقدر دوستت دارم و تا چه حد به تو نیاز دارم. در زندگی با اردشیر هر روز بیشتر از روز بیش پی میبردم که مکمل جسم و روح من فقط خود تو بودی و هیچ کس جز تو نمیتوانست مرا درک کند. شاید خدا میخواست نتیجهٔ ناسپاسی و ناشکری را به من بنماید، که البته باز میدانم خداوند بسیار بخشنده است و خود ما هستیم که برای خویش بد میخواهیم. من نتیجهٔ اشتباه خودم را پس میدهم و اردشیر نتیجهٔ رفتارهای زشت و نیت پلید خود را. عاشقی گناه نیست، اما تیشه به ریشهٔ زندگی دیگران زدن گناه بزرگی است. اردشیر تیشه به ریشهٔ زندگیم زد. او عاشقم بود و میتوانست این عشق و محبت را در درون خود داشته باشد و در چهارچوب ایمان همه چیز را از خدا بخواهد و همه چیز را به پروردگار واگذار نماید و تسلیم تقدیرش باشد. خداوند خود عاشق است و حال عاشقان را در میکند. خدای مهربان عاشق بندگان و مخلوقاتش است و حتما به بندهٔ تسلیم حق و صبور و خوددار توجهی بسیار خواهد داشت. به هر حال من و اردشیر در امتحان الهی شکست خوردیم و لذتی از زندگی نبردیم، و خدا میداند همین تا چه حد مرا عذاب میدهد. اما تو چرا عذاب کشیدی؟ نمیدانم تو چرا به پای ما سوختی؟ آنقدر درد در سینهام پیچ و تاب میخورد که تحمل از کف داده ام، عادل. از خدا خواستم که دست کم وقتی از زندان آزاد میشوی، مدت کوتاهی تو را ببینم، بعد بمیرم. فقط چهار سال مانده. تو را میبینم؟ به هر حال چه ماندم و چه رفتم، عاشقم. عاشق مهر و وفای تو، محبت تو، سخاوت و شعور تو، و سیما و چهرهٔ تو، عادل. همیشه دوستت خواهم داشت و همیشه افسوس میخورم. کاش حرف پدرم را پذیرفته بودم. حق با او بود. عادل با هیچ کس قابل قیاس نیست. با تو بودن یعنی با خوشبختی و آرامش هم آغوش بودن. حلالم کن، پدر، و حلالم کن، عادل جان.
رنج دنیا را کشیدن تا به کی
عمر طی شد در پی ات حسرت کشیدن تا به کی
کسی که سالهاست شیفته و عاشق توست،
مینا زرباف
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: